قرآن در اشعار اقبال رحمه الله
ساز قرآن را نواها باقى است
ملتی را رفت چون آئین ز دست هستی مسلم ز آئین است و بس برگ گل شد چون ز آئین بسته شد نغمه از ضبط صدا پیداستی در گلوی ما نفس موج هواست تو همی دانی که آئین تو چیست؟ آن کتاب زنده قرآن حکیم نسخه ی اسرار تکوین حیات حرف او را ریب نی تبدیل نی پخته تر سودای خام از زور او می برد پابند و آزاد آورد نوع انسان را پیام آخرین ارج می گیرد ازو ناارجمند رهزنان از حفظ او رهبر شدند دشت پیمایان ز تاب یک چراغ آنکه دوش کوه بارش بر نتافت بنگر آن سرمایه ی آمال ما آن جگر تاب بیابان کم آب خوشتر از آهو رم جمازه اش رخت خواب افکنده در زیر نخیل دشت سیر از بام و در ناآشنا تا دلش از گرمی قرآن تپید خواند ز آیات مبین او سبق از جهانبانی نوازد ساز او شهر ها از گرد پایش ریختند ای گرفتار رسوم ایمان تو قطع کردی امر خود را در زبر گر تو میخواهی مسلمان زیستن صوفی پشمینه پوش حال مست آتش از شعر عراقی در دلش از کلاه و بوریا تاج و سریر واعظ دستان زن افسانه بند از خطیب و دیلمی گفتار او از تلاوت بر تو حق دارد کتاب ز يك آيين مسلمان زنده است | مثل خاک اجزای او از هم شکست باطن دین نبی این است و بس گل ز آئین بسته شد گلدسته شد ضبط چون رفت از صدا غوغاستی چون هوا پابند نی گردد، نواست زیر گردون سر تمکین تو چیست؟ حکمت او لایزال است و قدیم بی ثبات از قوتش گیرد ثبات آیه اش شرمنده ی تأویل نی در فتد با سنگ، جام از زور او صید بندان را بفریاد آورد حامل او رحمة للعالمین بنده را از سجده سازد سر بلند از کتابی صاحب دفتر شدند صد تجلی از علوم اندر دماغ سطوت او زهره ی گردون شکافت گنجد اندر سینه ی اطفال ما چشم او احمر ز سوز آفتاب گرم چون آتش دم جمازه اش صبحدم بیدار از بانگ رحیل هرزه گردد از حضر ناآشنا موج بیتابش چو گوهر آرمید بنده آمد ‘ خواجه رفت از پیش حق مسند جم گشت پا انداز او صد چمن از یک گلش انگیختند شیوه های کافری زندان تو جاده پیمای الی «شئی نکر» نیست ممکن جز بقرآن زیستن از شراب نغمه ی قوال مست در نمی سازد بقرآن محفلش فقر او از خانقاهان باج گیر معنی او پست و حرف او بلند با ضعیف و شاذ و مرسل کار او تو ازو کامی که میخواهی بیاب پیکر امت ز قرآن زنده است |
***
حفظ قرآن عظيم آيين تست پیش قرآن بنده و مولا یکی است به بند صوفی و ملا اسیری به آیاتش ترا کاری جز این نیست منزل و مقصود قرآن دیگر است در دل او آتش سوزنده نیست بنده مؤمن ز قرآن بر نخورد خود طلسم قیصر و کسری شکست تا نهال سلطنت قوت گرفت از ملوکیت نگه گردد دگر تو که طرح دیگری انداختی همچو ما اسلامیان اندر جهان تا بر افروزی چراغی در ضمیر پای خود محکم گذار اندر نبرد ملتی می خواهد این دنیای پیر باز می آئی سوی اقوام شرق تو بجان افکنده ئی سوزی دگر کهنه شد افرنگ را آئین و دین کرده ئی کار خداوندان تمام در گذر از لا اگر جوینده ئی ای که می خواهی نظام عالمی داستان کهنه شستی باب با سیه فامان ید بیضا که داد در گذر از جلوه های رنگ رنگ گر ز مکر غربیان باشی خبیر چیست روباهی تلاش ساز و برگ جز به قرآن ضیغمی روباهی است فقر قرآن اختلاط ذکر و فکر ذکر ذوق و شوق را دادن ادب خیزد از وی شعله های سینه سوز ای شهید شاهد رعنای فکر چیست قرآن؟ خواجه را پیغام مرگ هیچ خیر از مردک زرکش مجو، از ربا آخر چه می زاید فتن از ربا جان تیره دل چون خشت رزق خود را از زمین بردن رواست بندهٔ مؤمن امین، حق مالک است رایت حق از ملوک آمد نگون آب و نان ماست از یک مائده نقش قرآن تا درین عالم نشست فاش گویم آنچه در دل مضمر است چون بجان در رفت جان دیگر شود مثل حق پنهان و هم پیداست این اندرو تقدیر های غرب و شرق با مسلمان گفت جان بر کف بنه آفریدی شرع و آئینی دگر از بم و زیر حیات آگه شوی محفل ما بی می و بی ساقی است زخمهٔ ما بی اثر افتد اگر ذکر حق از امتان آمد غنی ذکر حق از ذکر هر ذاکر جداست حق اگر از پیش ما برداردش از مسلمان دیده ام تقلید و ظن ترسم از روزی که محرومش کنند ناقهٔ ما خسته و محمل گران امتحان پاک مردان از بلاست در گذر مثل کلیم از رود نیل نغمهٔ مردی که دارد بوی دوست | حرف حق را فاش گفتن دين تست بوریا و مسند دیبا یکی است حیات از حکمت قرآن نگیری که از «یٰسن» او آسان بمیری رسم و آئین مسلمان دیگر است مصطفی در سینه او زنده نیست در ایاغ او نه می دیدم نه درد خود سر تخت ملوکیت نشست دین او نقش از ملوکیت گرفت عقل و هوش و رسم و ره گردد دگر دل ز دستور کهن پرداختی قیصریت را شکستی استخوان عبرتی از سر گذشت ما بگیر گرد این لات و هبل دیگر مگرد آنکه باشد هم بشیر و هم نذیر بسته ایام تو با ایام شرق در ضمیر تو شب و روزی دگر سوی آن دیر کهن دیگر مبین بگذر از لا جانب الا خرام تا ره اثبات گیری زنده ئی جسته ئی او را اساس محکمی؟ باب فکر را روشن کن از ام الکتاب مژدهٔ لا قیصر و کسری که داد خویش را دریاب از ترک فرنگ روبهی بگذار و شیری پیشه گیر شیر مولا جوید آزادی و مرگ فقر قرآن اصل شاهنشاهی است فکر را کامل ندیدم جز به ذکر کار جان است این، کار کام و لب با مزاج تو نمی سازد هنوز با تو گویم از تجلی های فکر دستگیر بندهٔ بی ساز و برگ «لن تنالوا البر حتی تنفقوا» کش نداند لذت قرض حسن و سنگ آدمی درنده بی دندان و چنگ این متاع بنده و ملک خداست غیر حق هر شی که بینی هالک است قریه ها از دخل شان خوار و زبون دودهٔ آدم «کنفس واحده» نقشهای کاهن و پایا شکست این کتابی نیست چیزی دیگر است جان چو دیگر شد جهان دیگر شود زنده و پاینده و گویاست این سرعت اندیشه پیدا کن چو برق هر چه از حاجت فزون داری بده اندکی با نور قرآنش نگر هم ز تقدیر حیات آگه شوی ساز قرآن را نواها باقی است آسمان دارد هزاران زخمه ور از زمان و از مکان آمد غنی احتیاج روم و شام او را کجاست پیش قومی دیگری بگذاردش هر زمان جانم بلرزد در بدن آتش خود بر دل دیگر زنند تلخ تر باید نوای ساربان تشنگان را تشنه تر کردن رواست سوی آتش گام زن مثل خلیل ملتی را میبرد تا کوی دوست» اقبال |
جواب دهید
ببخشید، برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید